گم

محمود شفيعي زرگر
sobh@softhome.net

‏در شبستانهاي بيشمار، از كنار ستونهاي ستبر آجري، زير طاقهاي ضربي راه مي روم و نور اريب آفتاب صبحگاهي را مي نگرم كه از پنجره هاي نيمدايرهء فاصله دار داخل مي شود، تن لطيفش را به ذرات غبار شناور در هوا مي سايد، روي كاشيهاي مصور محراب، روي پيچكهايي كه چون عشق، گرد خطوط شكستهء قرآن پيچيده اند، مي شكند، و بر ديوارهاي نمور، اشكال رنگارنگ و معوجي مي سازد كه در خيال پژواك آينه هاي زيبارويان شهر مي بينمشان. از پنجره شهر پيداست: نماي كاهگلي، بادگيرها، قبه ها، بامها، غبار برخاسته از آب و جاروي سحرگاهي كوچه ها، و مردمي كه از لابلاي عمارتهاي مسكوني بيرون مي آيند، از كوچه هاي باريك خلوت و خيابانهاي پهن شلوغ مي گذرند، آشنايان را سلام مي گويند و سرانجام به اتاقي، حجره اي، يا مغازه اي فرو مي روند كه تا اذان ظهر مشغول باشند. بازار مسگرها هنوز صدا برنداشته؛ تنها تك ضربه هايي را باد، آميخته به بغ بغوي كبوترهاي دور حوض وضو و نواي پيوسته و دلنشين پيرمرد وارستهء قرآن خوان درون ايوان، به گوش مي رساند. خورشيد از بست شرقي، درست از ميان دو منارهء آجرپوش بر مي آيد و سايهء بلندشان را كه كف صحن، دو سوي حوض، بر سر كبوترها افتاده، بر زمين فرود مي‌آورد. خيابانها، باغها، كشتزارها آرام از سايه روشن رخوت آلود صبحگاهي در مي‌آيند، ته رنگ ارغوانيشان را مي بازند و گرماي روزي نو را بر كمرهاي آفتاب خورده شان احساس مي كنند. شبستان اما، تاريك است و غير از آفتاب كه از پنجره، از بين مناره ها، از پس كوهها، از آن سوي آسمان، از راهي بس دور مي آيد، نوري ندارد. رديفهاي بي منتهاي ستونها چنان فشرده و پيوسته برپايند كه از هر سو به ديوارهايي مي مانند؛ ديوارهايي كه شبستان مدور و وسيع را به شبستانهايي بيشمار و دست نيافتني بخش مي كنند و دنباله شان به نقطهء آغازين مي رسد. نخستين روز نيست كه اينجايم، واپسين نيز نخواهد بود. اين شبستان را بارها و بارها گشته ام؛ درهايي را كه راه به جايي نمي برند، گشوده ام؛ دالانهايي را كه به شبستان باز مي گردند، پيموده ام؛ پستوهاي تهي را كاويده ام؛ اميدي نيست؛ اين شبستان را نه آغازي است و نه انجامي. در شهر، همه مرا مي شناسند؛ كودكان از پنجره هاي نيمدايره مرا مي پايند؛ بزرگترها گاه نذري به سويم مي آورند؛ پيرمردان از شنيدن قران بي نصيبم نمي گذارند. اما افسوس كه به برون راهي نيست؛ اين شبستان عظيم در نگاه من دخمهء نموري بيش نيست. از پا نمي افتم؛ باز مي گردم. چشمخانه به نور اميد مي افروزم و تاريكيها را مي پيمايم؛ پستوها را، دالانها را، درهاي سنگين بسته را باز از ديده مي گذرانم. صداهايي هست، و تصويرهايي كه همواره مرا به برون مي خوانند؛ زير لب زمزمه مي كنم و به پيش مي رانم؛ من گمشدهء شهير شبستانهاي بيشمار مسجد اعظمم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30376< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي